این روزها گاهی دلم برای خودم تنگ می شود. مسخره است، نه؟ آخر کدام آدم عاقلی دلش برای خودش تنگ می شود؟ اگر بخواهد دلم برای چیزی تنگ بشود، آن چیز می تواند هر چیزی باشد جز خودم. مسخره است، نه؟... اصلا هم نیست، چرا که این روزها گاهی دلم برای خودم تنگ شده است و این یعنی «می شود». می دانید از کجا فهمیدم؟ چون وقتی هنگام بازگشت به خانه، سرم را تکیه می دهم به شیشه اتوبوس و به منظره تاریک و روشن خیابانها خیره خیره نگاه می کنم، چهره خودم را به یاد نمی آورم. اینکه امروز آیا موهایم را جلوی آیینه شانه کرده ام یا نه؟ به آن پف جذاب کله سحر که زیر چشم هایم جا خوش می کند، دقت کرده ام یا نه؟
این روزها و در دایره بزرگ آدم هایی که در کنارشان، روزگارم را سپری می کنم، موجودی 61 سانتی متری، ترمز غریبی کشیده است در شتاب روزمره گی های معمولی زندگی ام. از زمانی که فکر دعوت کردنش به این کره خاکی، افتاد توی سرمان، تنها و تنها تصوری که از موضوعات مرتبط با او داشتم، وظیفه سنگین «تربیت» و آماده کردن این میهمان تازه برای دست و پنجه نرم کردن با اجتماع خشمگین پیرامونش بود و ایضا چند موضوع سخت و پیچیده دیگر که وقتی در موردشان با همسرم نیز گفتگو می کردم، سعی می کرد خیلی با دقت به صحبت هایم گوش کند!!
این بیانیه را برای آنها می نویسم که هنوز عطر خوشبوی حماسه بزرگ خرداد امسال به مشامشان نرسیده است. این را برای آنها می نویسم که هنوز صدای رسای پیام 15 خرداد 88 به گوششان نرسیده است. این را برای آنها می نویسم که هنوز سعادت دیدار آن نابود کننده زشتی ها و پلیدیها، آن خالق تصاویر حیرت انگیز، آن پیچاننده ی امور، آن سزاوار محبت های بی پایان... نصیب شان نگشته است. منتظر باشید تا رخ زیبای او را در این تارک افسانه ای ببینید و در ادامه راهش با ما همنفس گردید.
هيكلش آنقدر درشت بود كه موقع «فرياد كشيدن»، دست كمي از اين غول هايي كه عادت داشتم در برنامه كودك از آنها بترسم نداشت. معاون شعبه اداره بيمه را كنار رينگ بوكس، گرفته بود زير آتش و آن بنده خدا هم مدام معذرت خواهي مي كرد و قول پيگيري مي داد. مي دانيد مشكل كجا بود؟ آقاي ارباب رجوع محترم (همين غول موجود!) هنگام مراجعه به كارمند بيمه، با ميز خالي ايشان كه گويا پي صبحانه شان به اتاق ديگري رفته بودند، مواجه مي شود. ده و بيست و سي دقيقه هم مي ايستد و خبري از آقاي كارمند نمي شود. او هم كيف و پرونده و هيكل غول پيكرش را بر مي دارد و پرسان پرسان، پي «رييس اينجا» را مي گيرد...
نمیدانم شما چقدر پدر و مادرتان را دوست دارید و این دوست داشتن چند بار در عمرتان باعث شده تا مثلاً نیمههای شب که هر دویشان خسته از یک روز کاری سخت به خواب فرو رفتهاند، بالای سرشان بروید و برعکس تمام فیلمهای طول تاریخ ، شما پیشانی آن دو را ببوسید و از انعکاس نور مهتاب که از میان پنجره، روی چین و چروک صورتشان افتاده لذت ببرید و از اعماق واقعی قلبتان، سلامتیشان را آرزو کنید. اینها را نمیدانم اما به گمانم حتماً تاکنون برایتان پیش آمده که یک شب رمضان، در میانههای خوابخوشتان، در پس زمینه تصاویر، نجوایی از ترکیب دو صدا که آیههای قرآن را «با هم» تلاوت میکنند