روبرو نخواهيد شد تا آمپر اعصابتان بالا بزند و پس از پرسيدن شغل آقا پسر كه در اين تاريكي سينما هم قيافه شان هوار ميكشد، معلم حقالتدريس يك مدرسه ابتدايي در جنوب شهر هستند، دست به افشاگري بزنيد و با مقايسه حقوق داماد با قيمتهاي بازار به آندو خاطرنشان كنيد كه با اين پول، يك دوچرخه هم نميشود خريد، چه رسد به كاخ و باغ و عروس خانم هم با كيف سفيدش توي كلهتان بكوبد و آرزو كند سياه بخت شويد و هر دو بلند شوند و از سالن خارج شوند و شما هم لبخند مرموزي بزنيد و سرجايتان بنشينيد و با حذف يكي از حواشي، صداي فيلم را بهتر گوش كنيد...
در سئانسهاي خلوتي كه گفتم، فقط خودتان هستيد و فيلم و ميتوانيد با آسودگي خيال از آن نهايت لذت را ببريد، مگر آنكه دو دانشجوي ديگر هم از نظريه محرمانهاي كه گفتم خبر داشته و آن ساعت به سينما آمده باشند. تا اينجاي كار، هيچ اشكالي وجود ندارد. جز آن جايي كه تصوير «سيب قرمز كذايي» روي پرده ميافتد و يكي از دانشجوها به بغلياش در مورد رنگ قرمز آن چيزي ميگويد ودر جواب، بغلي هم از نماد بودن سيب در آثار فيلمساز صحبت ميكند و تا آخر فيلم، به جاي تماشاي آن، اين سعادت را خواهيد داشت تا درباره نقشي كه آن سيب در محتواي اثر ايفا كرد، تاريخچة حضور سيب در سينما، تأثير رنگ قرمز در چشم تماشاگران، نظر فلان منتقد در مورد حضور سيب در آثار استاد و.. اطلاعات تكان دهندهاي كسب كنيد، طوريكه دهانتان كف كند و تازه متوجه شويد كه چقدر «آي. كيو» يا همان ضريب هوشيتان ضايع است كه اين همه مطلب را در مورد آن سيبي كه تصويرش در حدود 4 ثانيه روي پرده افتاد و تا آخر فيلم، ديگر نتوانستيد آنرا ببينيد، نميدانستهايد...
خيلي وقتها، به فيلمسازها، نويسندهها، نقاشها و هنرمندهاي معروف حسوديم ميشود چرا كه آنها يك كاري ميكنند كه براي خودشان يك معنايي بهر حال دارد، شايد هم ندارد، در عوض، مخاطبان آثارشان ميكوشند تا هزار و هشتصد جور نقد و تفسير و نمادشناسي از آن آثار بيرون بكشند، طوريكه خود خالق اثر هم از اينكه كارش آنقدر پيچيده بوده و حاوي آن مضامين گهربار و غيره بوده تعجب كند!
نويسندهاي تعريف ميكرد كه در جشنواره «كن» سال 1976، فيلم «راننده تاكسي» سرو صداي زيادي به پا كرده بود و در پايان جشنواره، جايزه اصلي آنرا هم برد. در جلسه نقد فيلم، يك خبرنگار فرانسوي به صحنهاي كه رابرت دنيرو به جودي فاستر ميگفت: «بيا از شهر برويم و مدتي را درمحيط آرام ييلاق سپري كنيم» اشاره ميكند و از مارتين اسكورسيزي، كارگردان فيلم ميپرسد: «آقاي اسكورسيزي، آيا ميتوانيم اين صحنه را به پشت كردن اين شخصيت به سرمايهداري ورشكسته صنعتي غرب تشبيه كنيم و بگوييم الگوي سوسياليستي براي زندگي در آينده مناسبتر است؟» اسكورسيزي بسيار متفكرانه براي مدت طولاني به خبرنگار فرانسوي خيره ميماند و سرانجام ميگويد: «خير، تراويس فقط ميخواهد مدتي را در ييلاق سپري كند!»